زهرا زهرا ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
عشق من و همسرمعشق من و همسرم، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

زهرا ، ترنم دلنشین زندگی ما

دلتنگ حرم

زهرای من.خیــــــلـــــی خوشحالم... اگه خدا بخاد میخایم بریم مشهد با مامان جون و بابا جون حیلی دلم هوای مشهدو کرده.هروقت صدای نقاره خونه پخش می شه از تلویزیون تمام وجودم تمنا میشه برای زیارتش... آخه من همه جوره مدیون امام رضام.تو تک تک لحظه های زندگیم دستمو گرفته.مهم ترینش شما و بابای گلت هستید که وجودم به وجودتون بنده... دختر گلم هر وقت تو زندگی به مشکلی برخوردی از امام رضا کمک بخواه که کسی رو نامید نمی کنه... مامان جون و باباجون خیــلی خوشحالن که می خوان شنارو ببرن مشهد.البته خیلی وقته پپیشنهاد دادن که بریم.اما من همش می ترسیدم اذیت شی. دیگه  این بار  دلمو راضی کردم.البته من کیم خود امام رضا طلبیده مارو. قربونش برم که...
18 ارديبهشت 1393

ماهگرد چهارم

فندوق کوچولوی مامان 12 اردیبهشت روز معلم و روز مادر جون، و 16 اردیبهشت هم تولد مادرجون بود.اصلا اردیبهشت ماه مادرجونه..... مامان گلم روزت و تولدت مبارکـــــــــــــــــــــ 10 اردیبهشت هم تولد دایی محمدمهدی بود.دایی جون تولد شمام مبارک به خاطر این مناسبت ها من ماهگردتو یک هفته زودتر و شب تولد امام محمد باقر(ع) که 11 اردیبهشت بود گرفتم و خونه مادر جون کلـــــی کیک درست کردیم و خوش گذروندیم...     چهار ماهگیت مبارک آرام جانم.... چناد تا عکس یادگاری مامان صبر کن پیرهنمو درست کنم بعد ازم عکس بگیر حالا خوب شد؟؟!!؟؟   فدای اون خنده خوشگلت بشم...   ...
14 ارديبهشت 1393

سفر دردسرساز

چند وقتی بود که شدیدا هوس مسافرت کرده بودم .یه روز با اصرار باباییی تصمیم گرفتیم بریم تهران که یکم خرید هم بکنیم و یه حال و هوایی هم عوض کنیم.پنجشنبه بعد خوردن ناهار راه افتادیم.تو راه واقعا همکاریت عالی بود و اکثرشو خوابیدی.اول قرار گذاشتیم بریم شوش تا خرید منو انجام بدیم . وقتی رسیدیم شوش خیلی شلوغ بود.خلاصه بابا گشت و ماشینو تو یکی از کوچه ها پارک کرد.وقتی داشتیم از ماشین پیاده می شدیم ساکتم برداشتم که اگه چیزی نیاز شد دوباره برنگردیم اما بابایی گفت بذار بمونه کاری که نداریم زود برمیگردیم.خلاصه رفتیم و یه دوری زدیم و وقتی برگشتیم دیدیم شیشه ماشین شکسته.اولش فکر کردیم سنگ خورده بهش اما یهویی دیدم ساکم نیست.متاسفانه ساکو برده بودن به همرا گ...
12 ارديبهشت 1393

اولین زیارت

دختر آسمونی من.... دیشب برای اولین بار رفتیم امامزاده یحیی که برادر امام رضا(ع) هستن.موقع نماز مغرب رسیدیم.تا الله اکبر اذان رو گفتن چشمای قشنگتو باز کردی و دیگه نخوابیدی.منم کل نماز داشتم سعی می کردم بخوابونمت ولی موفق نشدم.چون دوس نداشتی بخابی زورکــــــــــــی که نمی شه خوابید چند شب پیش هم برا اولین بار بردمت مسجد که خیلــــــــــــــــی دختر گلی بودی عزیز مامان.نماز اول بیدار بودی اما تا نماز دوم خوابت برد.منم حواسم نبود و پتوتو زیر یه بلندگو پهن کردم و خوابوندمت.اما از ترس این که بیدار نشی تکونت ندادم.دختر گل مامانم تا آخر نماز خوابید.فدای خانومیت بشم نازنینم انشاالله بزرگ تر که بشی با هم میریم مسجد عزیزم.از فکر کردنش دلم غنج...
3 ارديبهشت 1393

روز عرفه

امروز روز عرفه بود.روز نیایش با خدا... صبح که از خواب بیدار شدم حال موندن تو خونه رو نداشتم.رفتم خونه خاله.نزدیکای ظهرم اومدم تو حیاط و شروع کردم به دعا کردن.خیلی زیر آسمون چسبییییییییییییییید... با تمام وجودم برای سلامتی و عاقبت بخیریت دعا کردم.الهی دعای همه تو روز این برآورده بشه خصوصا مامانایی که نی نی تو راه دارن... بعدازظهر می خواستیم حاضر شیم بریم دعای عرفه که ریحانه یهویی شروع کرد به بی تابی کردن و هیچطوری آروم نمی شد.ما هم آماده شدیم و رفتیم دکتر.به محض این که رسیدیم دکتر آروم شد.دکتر هم گفت که بخاطر دندوناش بی تابی می کنه بعد دکتر به پیشنهاد نمیدونم کدوممون(!!!؟)رفتیم باغ بابابزرگ و رو پشت بام کلبه وسط باغ دعا رو خوندیم.خیلی...
6 آبان 1392
1